هر وقت شکوه کردم نوید آمد که می آیی
هر وقت نا امید شدم نوری ازتو امیدم داد
راه که گم کردم منتظر تو نشستم تا بیایی
می دانستم که هستی منتظرت بودم و هستم
در پی آمدنت لحظه ها را می شمارم
ثانیه ها به اندازه قرنها ست وقتی که در انتظارم
دلم ،قلبم گواهی میدهد که میایی
تو آخرین امیدی ، آخرین شمع روشن این ظلمت
پس منتظر می مانم که اگر چنین نکنم از غصه زمانه
نمی توانم بمانم
چشم میدوزم به آن کوه بلند که کی از پس آن می آیی
که خورشید از شرم حضور تو سرخ شود
ستارگان پنهان،کوها مثل اب زیر پایت جاری شوند
دریاها قطره شوند و از چشمان منتظرانت جاری شوند
پس بیا، بیا که عالم همه در پی تو درجوش و خروش است