پاییز تنها دوباره از راه رسید تنها و خسته از نامردی زمانه
آن پرنده تنها هم راهش رو گم کرده
ای ابر ببار ببار تا اشکهای من که اسیر تنهایی و بی کسی شده اند
ازاد شوند و سیلی خروشان شوند
توی سینه ام غم سالهای تلخ تنهایی غم غریبی توی دلمه
در زندون تنهایی من کی باز میشه می خواهم آزاد شوم آزاد
تا که شاید با آن پرنده تنها همسفر شوم و برویم تا آغازی نو تا بی نهایت.......
ل.ر